دانلود رایگان مقاله شناخت مرزهای مالیخولیا و افسردگی از طریق تحلیل روانی
ترجمه رایگان

دانلود رایگان مقاله شناخت مرزهای مالیخولیا و افسردگی از طریق تحلیل روانی

عنوان فارسی مقاله: شناخت مرزهای مالیخولیا و افسردگی از طریق تحلیل روانی و نوشتارهای درونی
عنوان انگلیسی مقاله: Mapping the Boundaries of Melancholy and Depression Through Psychoanalysis and Intimate Literature
کیفیت ترجمه فارسی: مبتدی (مناسب برای درک مفهوم کلی مطلب)
رشته های تحصیلی مرتبط: روانشناسی - پزشکی
گرایش های تحصیلی مرتبط: روانشناسی شناخت - روانشناسی بالینی - روانپزشکی
صفحات مقاله انگلیسی: 15
صفحات مقاله فارسی: 17
سال انتشار مقاله: 2000 و قدیمی تر
مبلغ ترجمه مقاله: رایگان
ترجمه شده از: انگلیسی به فارسی
کد محصول: F2189
نمونه ترجمه فارسی مقاله

چکیده

          این مقاله به بررسی حالت ترکیبی مالیخولیا/افسردگی، اصطلاحی که توسط جولیا کریستوا ابداع شده، می پردازد. نویسنده با بکارگیری نظریه روانکاوی، مونیک،  شخصیت اصلی داستان کوتاه ”زن درهم شکسته” از سیمون دو بووار را مورد تحلیل قرار می دهد. استدلال می شود که مالیخولیای مونیک در دوران فروپاشی ازدواجش، حول احساس متناقضی از فقدان خود می چرخد. همچنین توضیح می دهد که اگرچه شاید اینطور بنظر برسد که مونیک، هیچ درمانی از مرکز روان درمانی دریافت نمی کند، اما او این کار را به روشی غیرمعمول انجام می دهد. پیرو همین، استدلال می شود که او با نگارش خاطرات خود روشن فکری و آگاهی را تجربه می کند، این مطلب، دیدگاه کریستوا را که می گوید بازنمودهای ادبی بیشتر در رابطه  با پالایش روانی است تا تفصیل تحت فشار قرار می دهد. بنابراین دلایل اینکه چرا خاطره نویسی در ارتباط  با تفصیل و پالایش روانی و در نتیجه یک تجربه درمانی است، در این مقاله بیان می شود. در انتها پیشنهاد منتقدانه ای که داده می شود این است که مونیک آنطور که عنوان انگلیسی کتاب می گوید، کاملا نابود نشده است بلکه مطابق تیتر اصلی کتاب (La femme rompue) او فقط شکسته و آسیب دیده است. شناخت مرزهای مالیخولیا و افسردگی از طریق تحلیل روانی و نوشتارهای درونی دفترچه خاطرات، یادداشتی است از تجربه و رشد، نه تکرار چیزهایی که به خوبی گفته یا انجام شده است(Henry David Thoreau)

         برای آنهایی که از مالیخولیا رنج می برند، نگارش در مورد آن تنها زمانی معنا دارد که این نوشتن آنها را از درد و رنج مالیخولیا دور کند. (Kristeva 3 ) بدین گونه جولیا کریستوا نگارش کتاب خورشید سیاه: افسردگی و مالیخولیا را آغاز می کند؛ پروژه ای بلندپروازانه به سوی درک ”ورطه اندوه“ که زندگی را اغلب غیرقابل تحمل می کند. کریستوا ادعا می کند مالیخولیا و افسردگی در کنار هم منجر به تشکیل حالتی ترکیبی می شود. از دید او که متاثر از دیدگاه فروید است، افسردگی و مالیخولیا هر دو حول همان مفهوم سوگواری ناکام برای ابژه مادرانه از دست رفته می چرخند، با وجود این او ادعا می کند که این دو اصطلاح در درجه ی شدت تفاوت دارند.وجه تمایز مالیخولیا در مقایسه با افسردگی، حس یاس و نشاط بیشتر نسبت به آن است. او همچنین استدلال می کند که مالیخولیا به خودی خود قابل بازگشت نبوده و تنها به داروهای ضدافسردگی پاسخ می دهد (10). با این حال او سریعا خاطر نشان می کند که مرز میان این دو نامشخص باقی مانده و بنابراین به درستی تعریف نشده اند.

          این مقاله برای درک ترکیب مالیخولیا/افسردگی بخصوص میان زنان، علاوه بر كتاب كريستوا، تحلیل داستان کوتاه سیمون دوبووار به نام ”زن درهم شکسته“ را پیشنهاد می کند. اولاً به عنوان نقطه شروع با استفاده از نظریه فروید[1] ، بررسی می کنم که آیا شخصیت اصلی مونیک در داستان دوبووار از ترکیب مالیخولیا/افسردگی که شامل ویژگی های : ”فقدان ابژه، دوگانگی روانی، بازگشت لیبیدو و تغییر در ارتباطات بامعنی“ می باشد، رنج می برد(Kristeva 10)[2]. این ویژگی آخر، نشان دهنده  ناتوانی زبان از تهیه یک ابزار برای رهایی از حالت مالیخولیا/افسردگی  و در نتیجه عدم موفقیت در جستجو برای نشانه به منظور بیان معنا (توضیح مترجم: اشاره به رابطه دال و مدلول) می باشد. به عبارت دیگر برای شخص افسرده، زبان اغلب درگستراندن خودانگیزش که برای شروع عکس العمل ها ضروری است، ناموفق است. 

          دوماً من با مراجعه به نظریه های روانکاویِ روانکاوان معروفی مانند هورنای، دویچ و کلاین، تفسیری از شخصیت مونیک ارائه کرده و ریشه های افسردگی او را تحلیل می کنم. این تحلیل ما را به سوی این نتیجه پیش می راند که احساس واقعی فقدان در او وابسته به فقدان هویت شخصی اش  می باشد. اگرچه ممکن است غیراصیل بنظر برسد، اما باید خاطر نشان کرد که مونیک به طور غیرمستقیم برای فقدان یک هویت که خود ویرانگری اش را تضمین کند، سوگواری  می کند. به عبارت دیگر، همانندی اصلی او به عنوان وسیله ای برای بازداشتن از رشد ساخته شده است و  جالب اینکه انحلال ازدواجش او را نابود نمی سازد، بلکه بیشتر ترغیبش می کند تا خودش را به وضعیت های جدیدی بازگرداند. سوماً، نشان خواهم داد که گرچه در نگاه اول اینطور بنظر می رسد که مونیک درمانی از مرکز روان درمانی دریافت نمی کند، اما او اینکار را به روشی غیرمعمول انجام می دهد که مانند یک تجربه پالاینده ی روان می باشد. پیرو همین دیدگاه، این مقاله به این سادگی استدلال نمی کند که خاطره نویسی خاصیت درمانی دارد که البته بعید هم است ایده ی نگارش یک رمان باشد. در عوض روی این مساله تمرکز خواهم کرد که خاطره نویسی چگونه می تواند خاصیت درمانی داشته باشد. برای کریستوا، بازنمودهای ادبی (که شامل خاطرات هم هست) بیشتر در مورد پالایش روانی است تا تفصیل، آگاهی از علل روانی رنج(24). برای دوبووار، خاطره ابتدا در مورد تفصیل است سپس پالایش روانی. بنابراین اگرچه مونیک احتمالا در ابتدا با عدم موفقیت در یافتن نشانه برای تضمین مسیر بازگشت از حالت گوشه گیری مواجه می شود، اما او در نهایت روشن فکری و آگاهی و سپس به کمک نوشتن خاطراتش و از میان گیر و دار مشکلاتش، درمان را می یابد[3]. در انتها پیشنهاد منتقدانه ای که داده می شود این است که مونیک آنطور که عنوان انگلیسی کتاب (The woman destroyed) می گوید، کاملا نابود نشده است بلکه مطابق تیتر اصلی کتاب (La femme rompue) او فقط شکسته و آسیب دیده است. (واژه Rompue  به معنی شکسته است نه نابود شده. )

2.  ابتلا به حالت مالیخولیا / افسردگی

         اگر دو بووار یک تصویر جهانی از شرایط زنان در کتاب ”جنس دوم“ ترسیم میکند، او در داستان کوتاه ”زن در هم شکسته“ بر روی شرایط یک زن خاص بنام مونیک تمرکز می کند. وقتی برای اولین بار مونیک را ملاقات می کنیم، سرشار از شادی است. او به دلیل اختصاص دادن زندگی اش به شوهر و دخترانش، راضی و مغرور است.  حالت رضایتش را میتوان در توصیفی دید که از یک گردش لذت بخش تک نفره در جنوب فرانسه در حالیکه شوهرش در یک کنفرانس حضور دارد،  می آورد. هرچند پس از بازگشت به پاریس مستقیما از شوهر خود خبردار می شود که او درگیر یک رابطه ی عاشقانه بوده است. شوهرش همچنین اعتراف می کند که در طی هشت سال اخیر رابطه ی خارج از ازدواج دیگری هم داشته است؛ در حالیکه او تعریف رابطه شان را براساس شفافیت فرض می کرده است. (”هر یک از ما قبلا قادر بودیم تمام درون یکدیگر را درک کنیم“ (131).) در ابتدا، او به اعتراف شوهرش با تاکتیک لبخند واکنش نشان داد: روش برخوردی دوستانه و ملاحظه گرانه که مجبور بود اتخاذ کند.(142)؛ تظاهر به اینکه همه چیز عادی است؛ حفظ ظاهر آسوده (148)؛ نگهداری از ازدواجش به عنوان یک ”زوج نمونه“ (166). سرآغاز افسردگی او امتناع از احساس افسرده بودن است. او به منظور فرار از احساس شوکه شدن و فقدان، تا حد زیادی احساس شوکه شدن یا فقدان نمی کند. اگر مقاله ”سوگواری و مالیخولیا“ فروید را در نظر بگیریم، به آسانی می توان نتیجه گرفت که او هنوز از مالیخولیا رنج نمی برد. او علائم مشخص مالیخولیا مانند ”توقف علاقه به دنیای بیرون، فقدان ظرفیت عشق ورزی، خودداری از تمام فعالیت ها و کاهش احساسات مربوط به توجه به خود که در خود سرزنشی و خود دشنامی اظهار پیدا می کند.. “ را از خود بروز نمی دهد( Freud 244). بعلاوه، او به خاطر نقشی که بازی می کند، هنوز چشمش به واقعیت های اطرافش بسته است؛ این درحالیست که مالیخولیا واقعیت را به تمرکز می کشاند(Freud 246-7 ).

        نقشی که او بازی می کند (و همواره بازی کرده است) راضی نگه داشتن دیگران، نادیده گرفتن نیازهای خود و فریب دادن خویشتن به آهستگی غیرقابل تحمل می شود. او در مورد احساسات خود دچار دوگانگی روانی می شود و بعنوان راهی برای مدیریت احساساتش، خودش را آموزش می دهد. ”از دست دادن احساسات کسی اهمیتی ندارد“ ،(131)، او خودش را سرزنش می کند. همچنین خودش را نصیحت می کند، ”بایستی نگرانی هایم را سرکوب کنم، وسوسه هایم را کنترل کنم“ (152)، و ”باید یاد بگیرم خودم را کنترل کنم“ (188). اینگونه گفتگوهای درونی اولین علامتی است که نشان می دهد مونیک واقعا وارد حالت مالیخولیا شده است. خود سرزنش او پیشنهاد می کند که او خودش را بخاطر شخصی که در گذشته بوده، ملامت و سرزنش کند.

        اما مونیک ابتدا خشم خود را بسوی همسرش نشانه می رود، آن ”مرد کثیف و خیانت پیشه“ (190)، و سرانجام شخصی را نشانه می رود که خودش به آن تبدیل شده است. او یک روانکاو می بیند، کسی که ظاهرا احساسات او را با مهارت کنترل می کند. او سریعا روان درمانی را ترک می کند؛ تمام روابطش با دوستان و اقوامش را قطع می کند؛ و به الکل و دارو روی می آورد. باز هم این مثالی است از تبدیل شدن خشم  نسبت به ابژه از دست رفته نگه داشته شده به صورت ناخودآگاه و دوگانه (شوهر او)، به احساس تنفر شدید نسبت به خود او. همچنین بنظر می رسد این حالتی است از تلاش ایگوی او برای بازگرداندن حرمت نفس با خوار کردن ”خود“ ای که او در تمام مدت از آن متنفر بوده است. 

         برای درک این گزاره پایانی، ابتدا ضروری است سوابق شکست کنونی اش بررسی شود. بویژه بررسی وجوه خود او که او تلاش دارد نابود سازد، اهمیت دارد. معلوم می شود که ترکیب مالیخولیا/افسردگی گامی ضروری برای مونیک به جهت بازیابی یک حس خود حقیقی می باشد. به طور مختصر، او به سوی ورطه ای سرازیر می شود با این امید که خودش را از شر یک خود غیراصیل برهاند، لوح سنگ را از آلودگی زدوده و به آن کسی که اساسا هست، تبدیل گردد.[4]

نمونه متن انگلیسی مقاله

Abstract

         This essay explores the melancholy/depressive composite, a term coined by Julia Kristeva. Using psychoanalytic theory, the author analyzes the main character Monique from Simone de Beauvoir’s short story “The Woman Destroyed”. It is argued that Monique’s melancholy during the dissolution of her marriage revolves around a paradoxical sense of a loss of the self. It is also put forward that although Monique may not seem to gain therapeutically from psychotherapy, she does in an unorthodox way. Related to this, it is argued that she experiences enlightenment by keeping a diary, which puts pressure on Kristeva’s position that literary representations are more about catharsis than about elaboration. This article articulates therefore reasons why journaling is about elaboration and catharsis and hence a therapeutic experience. The final critical suggestion made is that Monique is not completely “destroyed” as the title suggests, but “broken” as the original title (La femme rompue) intimates.

          “For those who are racked by melancholy writing about it would have meaning only if writing sprang out of that very melancholy” (Kristeva 3). Thus begins Julia Kristeva’s Black Sun Depression and Melancholia, an ambitious project to understand the “abyss of sorrow” that often renders life unbearable. Kristeva contends that melancholia and depression form a “composite” condition. Echoing Freud’s position that both melancholy and depression revolve around that same impossible mourning for the maternal object, she maintains that the two terms differ in degrees of intensity. Melancholy is characterized by a heightened sense of both despondency and exhilaration compared with depression. She also argues that melancholy is irreversible on its own and only responds to antidepressants (10). Still, she is quick to point out that the border between the two remains blurred and hence ill defined.

           Furthering Kristeva’s attempt to understand the melancholy/depressive composite especially among women, this essay offers an analysis of Simone de Beauvoir’s short story “The Woman Destroyed”. Using Freudian theory as a starting point,[1] I first examine if and how de Beauvoir’s main character Monique suffers from a melancholy/depressive composite: “loss of the object, ambivalence, regression of the libido, and a modification of signifying bonds” (Kristeva 10).[2] This final trait highlights the failure of language to provide a vehicle of relief from the melancholy/depressive state and the ensuing search for the signifier to approach the signified. In other words, for the depressed, language often fails to promote an “auto-stimulation” that is necessary to initiate responses (Kristeva 10). Second, drawing on the psychoanalytic theories of the “mothers of psychoanalysis” (such as, Horney, Deutsch and Klein), I present a reading of Monique’s personality and analyze the roots of her depression. This analysis propels us to conclude that the real sense of loss pertains to the loss of her personal identity. Even though this may seem unoriginal, it must be stressed that Monique ironically mourns the loss of an identity that insured her own self-destruction. In other words, her original self-identity had been constructed as a means to discourage development, and the break-up of her marriage curiously does not destroy her, but rather motivates her to put herself back together in new ways. Third, I will show that while Monique may not seem at first glance to gain from psychotherapy, she does so in an unorthodox way that resembles a cathartic experience. Related to this position, this article does not simply argue that journaling is therapeutic, which would hardly be a novel idea. Instead I concentrate on how journaling is therapeutic. For Kristeva, literary representations (which must include diaries) are about catharsis and less about elaboration, awareness of the psychic causes of suffering (24). For de Beauvoir, the diary is first about elaboration and then about catharsis. Thus, while Monique may encounter “the signifier’s failure to insure a compensating way out of the states of withdrawal” (Kristeva 10) at first, she eventually finds enlightenment and then healing by writing in her diary and from within the throes of her condition.[3] The final critical suggestion made therefore is that Monique is not completely “destroyed” as the English title suggests, but rather “broken” as the original title (La femme rompue) intimates. (Rompue means broken, not destroyed.)

II. FALLING INTO A MELANCHOLY/DEPRESSIVE STATE

         If de Beauvoir paints a global portrait of the condition of women in The Second Sex, she focuses on the condition of one individual woman, Monique, in her short story “The Woman Destroyed”. When we first meet Monique, she is brimming with happiness. She is proud and satisfied for having dedicated her life to her husband and daughters. Her contented state is reflected in her description of a blissful vacation alone in southern France, while her husband is off attending a conference. Upon her return to Paris, however, she learns directly from him that he has been having an affair. He also confesses in passing that he has had one extramarital affair after another for the last eight years; and yet she had considered their relationship to be defined by transparency. (“Each of us used to be able to see entirely into the other” (131).) At first, she reacts to her husband’s confession with the tactic of the smile: adopting “an understanding, kindly attitude that she must stick to” (142); pretending that everything is normal; keeping up “the appearance of tranquility” (148); and maintaining her marriage as the “model pair” (166). The beginning of her depression is a refusal to feel depressed. She doesn’t feel shock or loss so much as a refusal to feel shock and loss. If we consider Freud’s essay “Mourning and Melancholia”, it is easy to draw the conclusion that she does not yet suffer from melancholy. She does not exhibit the distinguishing mental features of melancholy, such as “a cessation of interest in the outside world, loss of the capacity to love, inhibition of all activity and a lowering of the self-regarding feelings that finds utterance in self-reproaches and self-revilings…” (Freud 244). Further, she still remains blind to the reality around her, to the role she plays; melancholy on the other hand draws reality into focus (Freud 246-7).

         Slowly, the role she plays (and has always played) of pleasing others, of ignoring her own needs, and of deceiving herself becomes unbearable. She grows ambivalent about her feelings and is moved to “coach” herself as a way to manage her emotions. “No point in losing one’s emotions,” (131), she scolds herself. She also counsels herself, “I have to bottle up my anxieties, rein back my impulses” (152), and “I must learn to control myself” (188). This type of inner dialogue is the first sign that Monique is actually falling into a state of melancholy. Her selfscolding suggests that she reproaches and vilifies herself for the person she had become in the past.

         But Monique first directs her anger at her husband, the “swine” (190), and then she eventually targets the person she had become. She sees a psychiatrist, who allegedly manipulates her feelings. She quickly renounces psychotherapy; cuts off all contact with her friends and family; and turns to alcohol and drugs. Again, this is an example of turning aggression toward the ambivalently and unconsciously held lost object (her husband) into animosity toward her self. This also appears to be a case of her ego’s attempt to restore self-respect by debasing the self that she has hated all along.

         To understand this final statement, it is necessary first to examine the antecedents of her current breakdown. More specifically, it is important to explore facets of the self that she is trying to destroy. The melancholy/depression composite turns out to be a necessary step for Monique to recover a sense of true self. Put more succinctly, she descends into an abyss, hoping to rid herself of an inauthentic self, to wipe the slate clean and to become fundamentally who she is.[4]

فهرست مطالب (ترجمه)

چکیده

2.  ابتلا به حالت مالیخولیا / افسردگی

 3. ریشه های مالیخولیا و افسردگی او

4. خاطره نویسی: نوعی از پالایش روانی یا تفصیل؟

5. نتیجه گیری

پاورقی

منابع

فهرست مطالب (انگلیسی)

Abstract

2. FALLING INTO A MELANCHOLY/DEPRESSIVE STATE

3. ROOTS OF HER MELANCHOLY AND DEPRESSION:

4. THE DIARY: A FORM OF CATHARSIS OR ELABORATION?

5. CONCLUSIONS

Endnotes

Works Cited